لا به لای کاغذها می گردم و تنم میلرزد.
اگر سر تا پای وجودم از شنیدن نامشان بلرزد سزاست!
این ره بی انتها مردانی میخواهد که مظهر اخلاص باشند و با سرخی خونشان، هدفشان را تضمین کنند .
پس به شکرانه این رشادت ها برای شادی روحش صلوات میفرستم.
این صلوات را هم نثار میکنیم به شهیدی که ۶٢/۵/٧ جاودانه شد و در آستان امامزاده محمد هلال آرام گرفت. پاسگاه زیدی ها به یاد دارند هفتم مرداد ۶۲ را .
یاد دارند هنرمند ۲۳ ساله ی آرانی چگونه در خون خود غلتید .
خیاط بود و در سیرجان آموزش غواصی دیده بود. یعنی به تمام معنا هنرمند بود.
حاصل ازدواجش دختری به نام زینب است.
همه ی شهر آران می گویند: در دوران انقلاب از فعالان شهرستان در پخش اعلامیه ها بوده است. آن زمان بیست ساله بود ولی از ساواک و شهربانی ترسی نداشت. چرا که دانش آموخته ی دانشگاه امام حسین علیه السلام بود.
دلم میخواهد با او درد دل کنم که در عین صداقت و سادگی ، رفت و کاری بزرگ کرد.
به او بگویم نفس کشیدن بی شما سخت است . خوش انصاف!
اینجا فانوس شهرمان خاموش است! و وا اسفاء که مردم شهر به تو و روشناییت خیانت کردند.
دوست دارم به او بگویم رفیق! اینجا در این شهر از عروج خبری نیست و همه مان برای فنا دست و پا می زنیم.
بگویم ای عزیز! بگیر دستم را، چرا که دود این شهر از نفس انداخت مرا! دست من را هم بگیر و با خود ببر. این رفیق جدید من کسی نبود جز حسین انباری فرزند آقاجان که در ۳۸/۹/۱ متولد شده بود.
روحش شاد