گفته اند طلائیه جایی است که طلای ناب در خود دارد، آن هم طلائی که نهفته در خون است.
خاکش جاذبه دارد و این جاذبه، همیشه به ماندن میخواند و عهد باطنی اش اذن به رفتن می دهد.
اینها که رفتند سربازان حسین علیه السلام بودند که آمدند، نشستند و برخواستند و اخر سر هم وفای به عهد کردند و رفتند.
این کاروان کربلا بود که آمد و ندا سرداد و یاران حسین را با خود برد، بعضی شان را به شلمچه و بعضی فکه، بعضی مینو و فاو و برخی هم طلائیه !!!
۴۶/٢/٢ در منزل احمد آقا در کاشان به دنیا آمد، عهدش ازلی، سر دادن در راه حسین بود.
زین رو نام حسین را برایش انتخاب کردند، حسین امامی پور را می گویم.
گذر ایام او را در مسیر فراز و نشیبهای انقلاب قرارداد و با اینکه سن کمی داشت، پای ثابت تظاهرات مردم علیه رژیم شاه در کاشان شده بود.
تا پایان ابتدایی بیشتر نتوانست درس بخواند و راهی بازار کار شد و در یک مغازه دوچرخه سازی مشغول به فعالیت شد؛ در کنارش هم تئاتر کار می کرد، جنگ که شروع شد، بصورت بسیجی داوطلب عازم جبهه شد. سه ماه باشگاه افسران بود و بعد هم می رود دارخوئین و از آنجا عزم خیبر می کند.
عملیات خیبر آخرین ایستگاهش بود و آخرین مکانی که باید اجرا می کرد، همانجا شهید شد و پیکر مطهرش آخرین روز سال ۷۲ در طلائیه تفحص شد و در گلزار شهدای آران و بیدگل جاودانه شد.
معرفت در گرانی بود که به او داده بودند. به قدری با بصیرت رفته بود که در وصیتنامه اش نوشت: «خدابا تو شاهد باش کورکورانه قدم بر نداشتم، خدایا به من صدها جان بده که جانم را فدای تو کنم و دین خود به خونِ شهدا را ادا کنم».
او با غم عشق الهی آشنا شده بود و همین رمز جاودانگی اش بود.
نمی دانم یادت هست چفیه ها و سربندهایی که عاشقانه می بستیم و پرچم های لبیک یا خمینی را که عارفانه نصب میکردیم؟ حس غربی که در دلهایمان بود، این همه همان عشق مشترک است که شاید خیلی ها لیاقت درکش را نداشته باشند.
روحش شاد.