شهر دام تعلقات است و مردمش اهل عادت!
مخصوصاً وقتی تئاتری باشی با هویت مستقل.
دل شهرنشینان به سان پرستویی است در قفس و شهدا کسانی هستند که از شهر دل کندند و رها شدند. اینها را لابه لای نوشته های مرتضای جبهه ها یافتم. آن زمانی که زمزمه می کردم: شهدا ، گم شده ام در خودم ای کاش تفحصم کنید و چنان غافلم از راه که به گمراه تخلصم کنید.
شب یلدای خوبی را خانواده اش در سال ۴١ تجربه کردند.
حال عجیب از اینکه قرار است خداوند مقام شهید را فردایش در دل این خانواده قرار دهد. حاج حسن برای گل پسرش نام علی محمد را انتخاب کرد، که با رفتار علوی بتواند سیره نبوی را زنده نگه دارد.
تحصیلاتش را تا پایان ابتدایی ادامه داد و بعد روانه بازار کار شد.
هجده ساله بود که طبل جنگ نواخته شد.
کنکور عشق را شرکت کرد و رتبه بالایی گرفت. اما این آزمون مرحله دیگری داشت و آن هم یارو مونسی برای اینکه راهش زینب وار ادامه پیدا کند.
ازدواج کرد و خداوند دختری به وی عطا کرد که او را نرگس نامید.
همرزمش می گوید: دقایقی قبل از شهادتش به وی گفتم چه آرزویی داری؟ گفت تنها دیدن دختر سه ساله ام!
این جمله را گفت و پنج دقیقه بعدش جاودانه شد.
یعنی ۱۷ روز مانده به بهار ۶۶ ماندنی شد و صحنه آخر زندگی را به خوبی اجرا کرد.
ماندگارترین دیالوگ زندگی اش هم شد در تربیت فرزندان خود بکوشید و آنها را با احکام اسلامی و قرآن آشنا کنید، تا در آینده بتوانند افرادی مخلص، متقی و حامی انقلاب باشند. چند سال بعد به آغوش خانواده برگشت و در گلزار شهدای امامزاده هلال آرام گرفت.
روحش شاد.