پانزدهم بهمن ۳۸ بود که خانواده علیخان اسلامی زاده، فرزند خودشان را زیارت کردند و به یاد حسین علیه السلام افتادند.
حسین علیه السلام ظهر عاشورا، چیزی نداشت جز علی اصغر و جان خودش.
این دو هم میان وفای به عهد و امانت، از شب فاصله داشتند.
به همین سبب نام وی را علی اصغر نهادند. علی اصغر روزها را سپری میکرد و هر روز چشمش به حقایق بصیرتر می شد. زمانی به جایی رسید که میان مشکلات، مردم او را در نقش های جسورانه اش در گروههای تئاتر می دیدند. بستان و سوسنگرد به خوبی به یاد دارند و می بینند آنچه چشم ظاهربین نمی بیند.
آنجا ساحتش «أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ» بود.
علی اصغر را در ارتش، درجه گروهبان سومی اش دادند و شد، نیروی واحد مین یابی!
ماموریت آخرش سومار بود که در تاریخ ۶١/۴/۱۳ مین گُل یاب او را یافت و تنش قطعه قطعه شد و پیکرش در گلزار شهدای امامزاده هلال ابن علی(ع) آران، آرام گرفت.
او به این شهود رسیده بود که بین او و دیگران خون فاصله است. برای همین گفت: در ظلمت نشستن و قضاوت کردن مطابق وجدان یک فرد شایسته و مسلمان نیست، اگر میخواهید در دنیا و آخرت، سر افراز باشید، گوش به فرمان ولیتان باشید.
آری! تبعیت از رهبرش، جاذبه ی خون و جنون را برایش پر مفهوم ساخت و با پای اراده تا پای جان ایستاد.
هنوز دلمان باور نمی کند که با طناب عقل دنبال خودمان می کشیمش، فنا را چگونه می توانیم باور کنیم جایی که امثال علی اصغر وجود دارد. چرا راه دور برویم. اینها اهل انصاف بودند! بسیجی و ارتشی و سپاهی و جهادگردشان یکسان بودند. امامشان را خوب شناخته بودند.
روحش شاد