بیست روز از دومین ماه پاییز ۴۶ می گذشت که فرزندی از تبار نیکان و از سلاله پاکان، از نسل زهرای اطهر در منزل سید ابراهیم در دهاقان ودیعه گذاشته شد.
از آنجا که باید در کربلا خون می داد، سید حسین نامش نهادند.
دوران کنجکاوی زندگی اش با خفقان رژیم پهلوی همزمان شده بود و اساس و بنیان ظلمی را که می گذشت، می دید و به یقین رسیده بود که ظلم مانا نیست.
او که آیت صبر و شکیبایی بود، در آغازین روزهای شروع جنگ تحمیلی به ندای رهبرش لبیک گفت و عازم دانشگاه جهاد شد.
او یک عاشق حقیقی بود و بی هوا می خواست دنبال معشوقش برود، تا معشوق حقیقیش را پیدا کند.
حتى شعر سنگ مزارش را نیز خود گفت و وصیت کرد به کار برده شود .
قدرت عشق بنازم که سرافرازم کرد عاقبت عشق وطن بود که سربازم کرد
اینها را در وصیت نامه اش خواندم.
شهیدی که از دل یک شهر کوچک، به خراب آباد دل، نیم نگاهی کرد و جاودانه شد.
شهیدی بود که علاوه بر پیشه اش، نویسندگی ادبیات داستانی را سرلوحه کارش قرار داده بود.
آری روی پنجره خیس باران نوشت: «شهادت» و او ، شیشه و باران با هم خواندند: حسین!!
دست و دلبازی بود که در همان پاییز سال ۶۶/٩/١ همه هستی اش را در منطقه قلاویزان به پای معشوقش ریخت!
او یک رزمنده ارتشی بود که در کسوت بسیجی خدمت میکرد و یک بسیجی بود که لباس مقدس سربازی ارتش را به تن داشت.
هر چند چشم های زمینیان گریان بود، اما زمین خوشحال که این دردانه ی سلاله سادات را همچون مرواریدی در آغوش می گیرد، هر چند مجروح است!
حتی مرگ هم فرصت نکرد به بردنش فکر کند! چرا که بی هوا پرید!!!
روحش شاد.