سال ۴۸ بود.
حاج امیر که معتمد محله شان بود، پسرش را حمید رضا نام نهاد که این پسر هنرمند بتواند در یک نمایش آخرالزمانی نقش آفرینی کند.
هر چند که طبع شعری هم داشت، اما عرفان عملی برایش جذاب تر بود!
او می گوید: که صبح دولت اولیا نزدیک است! دیده بود چهارده کنگره کاخ کسری فروریخته است، یعنی فجر صادق نزدیک است. معاد و میقات برایش یکی بود!
عجب محکی برایش بود! کربلای ۵ را میگویم سرش را اینجا باید می داد.
گویا راز جاودانه شدنش پوشیدن لباس سرخ برای نقش آخرش بود.
چه زیبا سروده بود.
خواهی اگر طی کنی مرحله عرفان نفس و هوا و هوس را بشکستن سزاتر
نفسش را زیر پا گذاشت و به جهاد اکبر پرداخت؛ چرا که پیروزی در جهاد اکبر را مقدمه رفتن به جهاد اصغر می دانست.
حمید رضا، لحظه ای تابع شیطان نبود! چرا که این تبعیت را در تقابل با عرفان می دانست!
او خیلی زود پله های عرفان را طی کرد.
لابه لای دست نوشته هایش می بینیم نوشته است: مواظب باشید مثل قوم موسی نباشید که خدای نکرده سیر و پیاز و عدس بخواهید و ایراد بنی اسرائیلی بگیرید که آن زمان غضب الهی برشما نازل خواهد شد.
چنین شد که حمید رضا که از بچه های اطلاعات عملیات بود، در کربلای ۵ و درست چهار روز که از بهمن ۶۵ می گذشت به آرزوی دیرینه اش رسید و پیکر مطهرش در گلستان شهدای مبارکه جاودانه شد.
روحش شاد.