تئاتر است و نگاه نافذ هنرمندش!
مخصوصاً اگر آن هنرمند شهید هم باشد، مخصوصاً صحنه آخرش را که دیدم لبخندی ملیح روی لبانش بود و با جسم بی جانش می گفت: خوشحال از این جوانی از دست داده ام!
از همان ٣٩/۶/١ که به دنیا آمد، هدفش بیت المقدس بود.
پدرش حسین آقا را نوش آبادی ها به تدین و زحمتکشی می شناسندش وقتی که پسرش را حسن نام نهاد، مصداق بارز احلى من العسل را در کام او بستند.
حسن کم کم بزرگتر میشد و علاقه اش به هنر، او را به سمت انجمن اسلامی تربیت معلم می کشاند. با همه جوانی اش، دوران انقلاب را با بصیرت سپری کرد.
این تن برایش، مثل رنجی بود! می خواست گریه کند و در زمین ملکوتی جنوب قدم بزند. او در معشوقش، به فنا رسیده بود و بقای خویش را در محو شدن در او می دید.
محبت اهل بیت، برایش شیطان را به بند کشیده بود، تا بین ماندن و رفتن هیچ حجابی نداشته باشد. خانواده اش چنان از خود بیخود شده بودند تا در انزوای کهکشان ها، جاودانه شدن حسن را به نظاره بنشینند.
او پس از اینکه از ابراهیم خلیل تا سید روح ا… را سلام داد، نوشت: انقلاب اسلامی خون می خواهد. نظام اسلامی خون میخواهد.
آمدم تا لحظه ای در راه خدا خدمت کنم، به امید اینکه خدا از دستم راضی شود.
خانواده اش گریه می کردند، چرا که این گریه، مسیر صبر را برایشان هموار می کرد.
سرانجام در دوم خرداد ۶١، در جریان آزاد سازی خرمشهر، ندای هل من ناصر اربابش را لبیک گفت و پس از آن در امامزاده محمد نوش آباد جاودانه شد.
روحش شاد.