دل توی دل حاج غلامحسین نبود.
سال ۳۷ را می گویم خدا به او پسری داده بود به اسم حجت اله…!
اصالتاً اهل قمیشلو شهرضا بودند . در همان منطقه خودشان رشد کرد . دوران ابتدایی اش را گذراند اما دست تقدیر او را به اصفهان کشاند و راهی بازار کار شد.
مرغ فروشی، بنّایی، لوله کشی را تجربه کرد و در کنار آن نقاشی هم انجام میداد.
زمان طاغوت بود که سن سربازی برایش فرا می رسد مدتی را به همین علت در بوشهر و سیرجان سپری می کند تا به فرمان امام پادگان را ترک میکند و راهی دیار خود میشود و آنجا می شود یکی از سرشاخه های انقلابی گری!
دیگر انقلاب پیروز شده و باید فکر رشد کشور بود که ارتش عراق حمله می کند.
حالا دیگر باید رفت!
از مقصد نپرس باید رفت اما دل ناسازگاری دارد مثل همیشه!
دلش دیگر هوای عطر خاک کرده آن هم خاک شلمچه و فکه و چزابه و طلائیه!
خندید و رفت! خندید به من به تو به ما! آری به ما خندید به حال زارمان و به مقام خودش و عظمت، شکوه و جایگاهش! حالا دیگر باید از او نوشت، از او که سعادت یارش شد و تنگه چزابه افتخار در برگرفتنش را از آن خود کرد.
او فکه را دید طلائیه را لمس کرد؛ در شلمچه نفس کشید و از اروند آب نوشید او سکوت پر رمز و راز دهلاویه را سمفونی انتظارش کرده بود و حالا برای ما از عشق ،غربت گمنامی و مظلومی و رشادت باید بگوید. ما دور نشسته ایم تا بیاموزیم آنچه او دیده!
حجت اله احسانی یکی از آنهایی بود که رفت تا بمانیم و بشویم مبلغ مسیرش!
همسر و دو فرزندش را گذاشت و سپرد به امان خدا و حرکت کرد به سوی جبهه جنوب! ابتدا آموزش نظامی را دید، ولی گویا سرعت رسیدنش بسیار بالاتر از این حرفها بود.
او تنها ۴١ روز در جبهه ماند و در تاریخ ۶۰/۱۱/۲۱ در تنگه چزابه به شهادت رسید و سپس در گلزار شهدای زادگاهش جاودانه شد.
روحش شاد .