از قدیم گفته اند، یک روی هنرمند به عالم غیب است و روی دیگرش شهود.
با این دو وجهه ای که از شهدا می شناسم، می توانم بفهمم که از آسمان می گیرند و به زمین می بخشند و سینه شان آماده نزول ملک!
آری! شهید واسطه الهام است و از غیب نقشی بر جان اشراقیش می زنند و به مقام مصطفی می رسند. امشب پله ای دیگر باید بالا بروم و راه اندیشه هایم با باورهای شهدا را کمی کوتاهتر کنم و تنها با عشق زنده باشم.
۲۸ صفر بود و همه، در گیر و دار عزاداری رحلت نبی اعظم (صلوات الله علیه) و امام حسن مجتبی (علیه السلام) بودند.
آن هم کجا !؟ مبارکه که همه آنجا را به مراسمات با شکوه عزاداریش می شناسند.
تقدیر خدا این بود که خانه پدریش به نفس همنام نبی – احمد – گرم شود و خونش به پاکی یک دریا، اقتدار یک امت را تضمین کند.
با مادرش که صحبت می کردیم از زندگی احمدرضا جز خاطره نداشت.
از تولد تا شهادتش همه را خاطره می دانست. او می گفت: از همان بچگی به مسجد می رفت و بعد از انقلاب، سریع عضو سپاه شد. همه به یاد دارند که قبل از رفتنش به جبهه، از همه حلالیت طلبیده بود. گویا دیگر زمین جای ماندنش نبود. اشکهای پدرش قلب آدم را می لزراند.
می گوید: زمانی که احمدرضا میخواست برود خانه نبودم، آمد و من را پیدا کرد. آمدم خانه و با هم وداع کردیم.
وداعی که شب قبلش، مصادف با شب قدرش در شب نوزدهم آن سال بود.
گرفت آنچه باید بگیرد.
مادرش می دانست این نگاه های از پشت سر، نگاه های آخرین است.
آقای حقانی از دوستانش می گوید: برای عملیات رمضان بود که احمد رضا به جبهه آمد. تیر ماه بود و عطش هوای جنوب!
احمد رضا می گفت: سخت نفس می کشم. سنگری که در خط مقدم داشتیم را زدند و احمد رضا با صدای زیبایش ذکر توسل می گفت. شام آن شب، شام آخر بود و در مرحله سوم عملیات رمضان در هفتمین روز مرداد در پاسگاه زید، مردادی شد.
خبر شهادت را که آوردند مادرش زبانش بند آمد و تا پیکر پسرش را دید، آرام شد.
در وصیتش بود که پدر لباس خونینش و دستانش را رو به آسمان بگیرد و از خدا بخواهد قربانی اش را قبول کند.
و سرانجام در گلستان شهدای قهنویه آرام گرفت.
روحش شاد.