پیر عشق گفت: شهادت هنر مردان خداست و عقل حیران و سرگشته در این دایره مانده!
شهیدی می گفت : پروردگارا! جز شراب وصال تو، چیز دیگری عطش مرا نمی کاهد و جز به دیدار تو چیز دیگری در عشق، مرا خاموش نمی کند و جز دیدن تو مرا سیر نمی سازد. جوانان ما این گونه بودند!
احمد علی بابا صفری هم یکی از آنها بود. او آموخته بود پرواز کردن را برای اینکه دوست نداشت مرغ دست آموز باشد !
صدای زیبایش باعث شد عضو گروه سرود شود.
احمد متولد ١٣۴۵ بود و پدرش حاج رمضان از اهالی غرب اصفهان.
در جلسات مذهبی به خوبی شرکت می کرد و صبر و بردباری سر لوحه کار و زندگی اش بود.
سفارشش این بود که هرگز اجازه ندهید منافقان کوردل از وقت سوء استفاده کنند و ضد روحانیت تبلیغ کنند،مردم باید با مشت گره کرده بر دهان یاوه گویان بزنند و نگذارند آنها قلب امام را به درد آورند.
بودن و ماندن در جبهه ها را وظیفه خود میدانست و میگفت: برادران من هر کدام وظایف خود را انجام داده اند و اینک نوبت من است! زمانی که جنگ شروع می شود احمد که مجوز حضور در جبهه را نگرفته بود مخفیانه به خرمشهر می رود و از همان جا برای خانواده اش نامه می نویسد و می گوید: من جبهه هستم.
گویا کسی که میخواهد شهید شود اول باید به دل خانواده شهدا و اموراتشان برسد.
احمد هم که برادر بزرگترش شهید شده بود و آن دیگری مجروح بود به مجروحین در بیمارستان کمک می کرد تا در یازدهمین روز آبان ۶١ در عین خوش و عملیات محرم بر اثر اصابت گلوله داخل رودخانه می افتد و به شهادت می رسد .
آری! ریشه احمد علی، در خاک شهادت محکم شده بود ، در آسمان ولایت شاخ و برگ گسترانده بود و از باران نعمات الهی سیراب شده بود !
او می دانست عصر تازه ای آغاز شده و عصر تازه ، سرباز تازه و انسان تازه ی خودش را هم می خواهد.
او می آموخت روایت چگونه خونین برگشتن را و می دانست برگشتن به خویش میسر نیست مگر به جز چشم پوشی از من!
او ماندن در زمانی که ولی، امر به جهاد کرده را طالع نحس بشر می دانست و سرانجام پیکر مطهرش در گلزار شهدای اصفهان به قرار عاشقی رسید.
روحش شاد.