خانه نصر ا… بوجاری را همه آرانی ها بلد بودند.
دومین روز از آغاز بهار ۳۰ بود که خداوند ماشاءا… را به آنها هدیه داد تا اینکه روزی، مجدد باز پس گیرد.
ماشاءا… برگزیده شده بود. شرایط برای تحصیلش فراهم نشد و وی، درس زندگی را برای آینده خود انتخاب کرد و قالیباف شد. بعد از مدتی هم ازدواج کرد.
درست است که درس نخواند، اما جایی عروج کرد که هیچ بشری فکرش به آنجا نمی رسید. او اکمل زاهدان و عارفان شد.
لباسش و خوراکش خاکی بود! اما دلی آسمانی داشت و درد عشق کشیده بود.
ماشاءا… عشق را مدیون خود کرده بود و چشم آسمان ها از روشنایی او روشن شده بود.
عکسش خنده ای از او را در بر گرفته و رنگ دیوار خانه شان را تغییر داده بود.
می دانم، همانگونه که نامش را روی کوچه های شهر گذاشته اند، در عالم بالا ،نیز زیور کوچه ها شده است.
ماشاءا… پنجمین روز دی ماه ۶۵ در کربلای ۴ بود که رج آخر زندگی اش را بافت.
منطقه ام الرصاص، بوی عاشقی گرفت.
او رفت و گفت: این راه را حتی باید بدون پا و سر و دست رفت.
برادرش که شهید شد، آنقدر به او وابسته بود که نتوانست فراق او را ۴٠ روز تحمل کند و دومین شهید خانواده نام گرفت.
ماشاء ا… وظیفه شرعی اش را جهاد می دانست تا با سربلندی، ولیش را زیارت کند. و سرانجام، پیکرش در امامزاده محمد هلال آران آرام گرفت.
روحش شاد.